خدای من مهربونترینه
سلام به همه
اول از همه خداروشکر میکنم حتی توی مشکلاتم.دوم از همه اینکه خواهشا نگران نشین.
امروز من و امیر علی شیر و کیک بردیم تو بالکن تا بخوریم.یه سنگ مرمر بزرگ هم گوشه بالکن بود که من تا امروز فکر میکردم دیواره.الهی بمیرم اولش امیر علی رفت برام یه بالشت اورد که بذارم پشت کمرم بدون اینکه کسی بهش بگه.بعدش من شروع به ریختن شیر کردم که یهو صدای جیغ امیر علی اومد.دیدم سنگ رو انداخته رو پاش و .........
اول بغلش کردم و راش بردم و .........دیدم نه انگار قضیه جدیه بعد دوساعت زنگیدم به باباش که بیا ببریمش دکتر.باباش سریع اومد بردیمش عکس گرفتیم دکتره یه چیزای وحشتناکی گفت ترسیدیم بردیمش یه بیمارستان دیگه گفتن به نظر چیزی نمیاد ولی چون پاهاشو زمین نمیذاشت اتل بستیم واسش. دیگه حسابی بچم حاش گرفته شد که بردیمش پیش عمش حال کنه.ولی راه میره نق میزنه.البته صبرم زیاد شده یکم چون دیگه از بچه داشتنم غر نمیزنم بلکه باهاش عشق میکنم و خداروشکر میکنم که یه فرشته دارم.یه فرشته ی ناراحتکه اتل پاشو دوست نداره . بچم خیلی درد داره دعاش کنین همگی.
ولی امروز فهمیدم بچم صبوره تو درد.مثل مامانش نیست
امروز از بس واسش فک زدم که بخنده دردش یادش بره هلاک شدم