خدای من مهربونترینه
سلام به همه اول از همه خداروشکر میکنم حتی توی مشکلاتم.دوم از همه اینکه خواهشا نگران نشین. امروز من و امیر علی شیر و کیک بردیم تو بالکن تا بخوریم.یه سنگ مرمر بزرگ هم گوشه بالکن بود که من تا امروز فکر میکردم دیواره.الهی بمیرم اولش امیر علی رفت برام یه بالشت اورد که بذارم پشت کمرم بدون اینکه کسی بهش بگه.بعدش من شروع به ریختن شیر کردم که یهو صدای جیغ امیر علی اومد.دیدم سنگ رو انداخته رو پاش و ......... اول بغلش کردم و راش بردم و .........دیدم نه انگار قضیه جدیه بعد دوساعت زنگیدم به باباش که بیا ببریمش دکتر.باباش سریع اومد بردیمش عکس گرفتیم دکتره یه چیزای وحشتناکی گفت ترسیدیم بردیمش یه بیمارستان دیگه گفتن به نظر چیزی نمیاد ولی چون پاهاشو زم...
نویسنده :
مامان فائزه
2:15